ترس همیشگیم نسبت به این موضوع، که توانایی هام خلاصه بشه در انجام کارای وابسته به برنامه ریزی و معادلات دودوتا چهارتایی، بازم گریبانگیرم شد. زمانی که ساعت های متوالی رو به درست کردن چیزی گذروندم که کوچکترین علاقه ای به مضمون و یا نحوه اجراییش نداشتم اون حس مزخرف رخوت و بیهودگی سراغم اومد. چرا این کار رو قبول کردم؟ چرا برای پول بدست اوردن باید چنین کارایی رو قبول کنی؟ و چرا گربه هم ندارم مثلا، این وسط.
صدای مادر که میخندد و قبولی دختر دوستش را به همکاران خبر میدهد، از چند متر آنورتر، پشت در اتاقم، به گوش میرسد. و من به دختر پیام میدهم تا تبریکی گفته باشم و به خودم ثابت کنم آدم بدی نیستم و از خوشحالیش خوشحالم _ که هستم _ اما کسی نمیتواند احساسات بد پشت هر اتفاق فینفسه خوب را سرکوب کند. ناراحتم چون موفقیت من، روی کاغذ موفقیت حساب نمیشود و تا مدتهای دور شاید، همچنان روی آن کاغذ بازنده باشم. ناراحتم زیرا که هرچه میکنم، به کسب رضایت ریشهام، خانوادهام،
درباره این سایت